موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
بازنشر مقاله‌ای از محمد رمضانی فرخانی در دهه هفتاد 2

تا جمهوری غزل‎؛ قسمت دوم

08 بهمن 1391 17:57 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4 با 3 رای
تا جمهوری غزل‎؛ قسمت دوم

توضیح سایت شهرستان ادب:
مقالات «تا جمهوری غزل» سلسله مطالبی است که سال‌ها پیش (سال 71) در روزنامة اطلاعات به قلم محمد رمضانی فرخانی به چاپ رسیده است. این مقالات ملاحظاتی در حوزۀ مقایسۀ تطبیقی غزل قبل و پس از انقلاب است که کوشیده‌ایم در لحن و محتوای آن دستی نبریم، فراخوانی است به سمت و سوی بررسی جدی‌تر گرایش‌های متفاوت شعر معاصر و به‌ویژه غزل. نویسندة این مقالات که در زمان انتشار آن‌ها در حدود بیست و یک سال داشته با نگاهی دقیق و هوشمندانه و با بیانی مناسب، تحولات شعر روز ایران را بررسی کرده است. این مقاله در زمان خود اتفاقی مهم در جامعة ادبی محسوب می‌شد و نام آن تا مدت‌ها بر سر زبان‌ها بود. هنوز هم بسیاری از پیشکسوتان شعر، از این مقاله خاطراتی را در ذهن به یادگار دارند. محمد رمضانی فرخانی اکنون که در آغاز دهة چهارم عمر خود قرار دارد با گذشت دو دهه از زمان نوشتن این مقاله، به شناختی عمیق‌تر و روشن‌تر از شعر امروز ایران دست یافته است و بسیاری از گفته‌های پیشین خود را نیازمند اصلاح و تکمیل می‌داند. او طبق تجربۀ بیست ساله‌اش در عرصة شعر کشور معتقد است بسیاری از پیشبینی‌ها و پیشنهادهایش در این مقاله را در این‌سال‌ها به نظاره نشسته است و بسیاری از آنچه او در آن مقاله دربارة آن سخن گفته است در این مدت عملاً‌ رخ نموده. وی هم‌اکنون درحال بازنویسی و تکمیل مقالة «تا جمهوری غزل» و آماده‌سازی آن در هیئت یک کتاب است. از این روی انتشار مجدد این مقاله را در این زمان و در حالی که صورت مجازی آن تا کنون در فضای اینترنت منتشر نشده است، برای علاقه‌مندان و به ویژه مخاطبان جوانی که هنوز این مقاله را ندیده‌اند ضروری دانستیم. با توجه به تأکید جناب آقای رمضانی، ضمن دعوت دوستداران شعر به خواندن این مقاله، یادآوری می‌کنیم که مطالب آن ضرورتاً مطابق با دیدگاه‌های امروز نویسنده نیست. این مقاله در چند بخش منتشر خواهد شد.



تا جمهوری غزل؛ قسمت اول

تا جمهوری غزل؛ قسمت سوم

تا جمهوری غزل؛ قسمت دوم

2. منطبق بودن بر ملاک‌های فرسودۀ زیبایی‌شناسی:
این عامل، که از عامل نخست به مراتب مهم‌تر است، در اشعار کلاسیک پیش از انقلاب به شدت نمود دارد. جدا از آن نابسامانی که در «روساخت شعر» مشاهده می‌شود و ما از آن در زیر عنوان «یکنواخت نبودن زبان» یاد کردیم، مشکل اصلی غزل آن سال‌ها در «زیرساخت» آن است. از این جهت باید فراوان تأسف خورد که غزل در آن سال‌ها، جز حوزۀ «زبان»، آن‌هم بسیار سطحی، هیچ‌گونه تأثیر و رنگی از شعر نو و انقلاب شعری نیما، بر خود نپذیرفت و در حقیقت نفهمید که بپذیرد.
این به خودی خود فاجعۀ خنده‌داری است که نگاه‌ها و دیدگاه‌های منعکس‌شدۀ این شاعران در شعرشان به خودشان تعلق ندارد و آنها از چشم دیگر شاعران، چه شاعران گذشته و چه هم‌عصرشان، به دنیای اطراف می‌نگرند؛ نگاه متعلق به خودشان نیست و آنها در این نگاه، حتی جرئت دست بردن هم ندارند. این شاعران فقط «مأمور» شده‌اند که از کادر و «زاویه‌ای مشخص» به «اتفاقات مشخص» بنگرند و در پایان مقادیری چند «تصویر و حکمت و پند و احساس و... از پیش مشخص» را به مخاطب تحویل دهند. خنده‌دار، اما فاجعه است؛ مثل شعر ابتهاج، سیمین تا بیش از «خطی ز سرعت و آتش» و تا حدودی «رستاخیز»، شهریار و... 
«این شاعران، نوگرایی را فقط در سطح زبان درک کردند و به این باور رسیدند که رهایی از چنبرۀ زبان شمع و پروانه‌ای قدما، شق‌القمری است که با آن می‌توان ادعای پیامبری کرد و چون کار فقط در سطح بود و قصد زیرورو کردن ملاک‌های زیبایی‌شناسی شعر کلاسیک در کار نبود، ملاک‌ها همان که بود باقی ماند و فقط صورت عوض شد. 
مثلاً یکی از اصول زیبایی شعر دیروز، رعایت تناسب‌هاست که کم کم به کلیشه شدن آنها منتهی شد. در این سیستم، تا حرف «از شیرین» باشد، باید «فرهادی» جستجو شود و تا پروانه‌ای وارد بیت شد، باید شمعی روشن کرد (حتی اگر روز باشد)؛ شاعر نئوکلاسیک این را دریافت، اما نه همه‌اش را.
او از خودش پرسید: چرا همواره «شیرین و فرهاد»، چرا همواره منصور و دار؟ چرا همواره گنج و ویرانه؟ و ... اما متأسفانه هرگز از خود نپرسید: چرا اصلاً «تناسب»
اینجا بود که شاعر شبکۀ تناسب‌ها را به هم ریخت، اما خود شبکۀ دیگری را به جای آن قرار داد. شمع و پروانه رفت، اما باران و کویر ... آمد؛ درواقع پذیرفتن اصول قدیم، شاعر را وادار کرد فقط در سطح، نوآوری کند. اصل تناسب و پیش‌زمینه داشتن تصاویر، پابرجا بود و فقط کلیشه‌ها عوض شدند... .»( 9)
با این‌همه در شعر پیش از انقلاب تک‌وتوکی از غزل‌های سادۀ امروزی و گاه مدرن دیده می‌شود که غزل امروز به آنها بسیار نزدیک‌تر است تا اشعار سیمین و سایه؛ مانند این دو غزل بسیار ساده و روان از عمران صلاحی:
فروغ چشم تو کو؟ تا ستاره جان ندهد
مرا به ظلمت این شام جاودان ندهد
تو کیستی که دل عاشقم، نگاه تو را 
به اجتماع تمام ستارگان ندهد 
هوای عشق به روزم ببین چه آورده است
خدا به هیچ کس این روز را نشان ندهد
دلم به ظلمت شب‌ها چه کار خواهد کرد؟
اگر نگاه تو رنگی به آسمان ندهد 
شب است و هر رگ من، کوی جشن آتش‌ها 
چه آتشی! که به خرمن دمی امان ندهد 
گدای عشقم و بیهوده‌گردی آواره 
به کوچه‌ای که در آن سفره بوی نان ندهد(10)
* * *
درون لایۀ ظلمت، دریچه‌ای وا شد 
دریچه وا شد و صدها درخت پیدا شد 
به یاد چشم تو افتادم ای پریچۀ ناز
درخت پشت دریچه، چقدر زیبا شد 
ز خون خاطره‌ها، مرد خسته‌ای امشب 
شبیه کاج کهنسال کوچۀ ما شد 
بیا چو زورق بی‌بادبان به خاطر من 
بیا که چین جبینم چو موج دریا شد 
درخت آمد و دستی به این دریچه گرفت 
برای دیدن من، روی پنجه‌ها پا شد(11)
* * * 
یا دو سه غزل این چنین از منوچهر نیستانی:
شب می‌رسد ز راه، ز راه همیشگی 
شب با همان ردای سیاه همیشگی 
تردید در برابر؛ بد، خوب، نیستی 
چشمت چراغ سبز و سه‌راه همیشگی 
عاشق شدن گناه بزرگی است - گفته‌اند-
ماییم و ثقل بار گناهی همیشگی ...
با بی‌ستاره‌های جهان گریه کرده‌ام
یک آسمان ستاره، گواه همیشگی ...
خرگوشکم به شعبده می‌آورم برون 
خرگوش دیگری ز کلاه همیشگی 
موی تو خرمنی است طلایی به دست باد 
در چشم من، جهان، پر کاه همیشگی 
آرامش شبانه مگر می‌توان خرید
با سکۀ قدیمی ماه همیشگی 
یک باغ، بی‌ترنم مرغان در قفس
سوغات روز، روز تباه همیشگی 
حیف از غزل -که تنگ بلور است- پر شود
با اشک گرم و سردی آه همیشگی(12)
 
یا این غزل «زنده» و مدرن از فروغ، که به مراتب «شعر»‌تر و با‌ارزش‌تر از تمام غزل‌های ابتهاج و سیمین تا پیش از «خطی زسرعت...» است:
چون سنگ‌ها صدای مرا گوش می‌کنی 
سنگی و ناشنیده فراموش می‌کنی 
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را 
از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی 
دست مرا که ساقۀ سبز نوازش است 
با برگ‌های مرده هماغوش می‌کنی 
گمراه‌تر ز روح شرابی و دیده را 
در شعله می‌نشانی و مدهوش می‌کنی 
ای ماهی طلایی مرداب خون من 
خوش باد مستی‌ات که مرا نوش می‌کنی 
تو درۀ بنفش غروبی که روز را 
بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی 
در سایه‌ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت 
او را به سایه از چه سیه‌پوش می‌کنی؟(13)
این چنین شعری است که مرز «کلاسیک» و «نیمایی» و سپیده را در هم می‌شکند و از هیچ یک از پیشروترین و موفق‌ترین اشعار «نو» کم نمی‌آورد:
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را 
از ضربه‌های وسوسه مغشوش می‌کنی 
تو درۀ بنفش غروبی که روز را 
بر سینه می‌فشاری و خاموش می‌کنی 
غزل پیشروی امروز، اگر اصرار داشته باشیم که به گذشته متصلش کنیم، می‌تواند ادامۀ منطقی چنین ابیاتی باشد، چه از جهت «تصویر‌سازی»، چه «شبکۀ تناسب‌های پنهان» و چه «سلامت زبان» و نشکستن ناهنجار واژه‌ها در آن، و به اینها اضافه کنید تک‌وتوک غزل‌های متوسطی از نادرپور، خویی، منزوی و شفیعی که روی هم تعدادشان به ده نمی‌رسد. 
پیش از انقلاب، چیزی به عنوان «محور عمودی» در غزل وجود ندارد؛ اصلاً غزل نداریم که محور عمودی داشته باشد یا نه. 
احتمالاً الان عده‌ای عصبانی شده‌اند و بیش از پیش و در حالی که بدوبی‌راه می‌گویند، این ابیات را مسلسل‌وار نمونه‌هایی از شاهکارهای غزل دیروز می‌انگارند.
تا تو با منی، زمانه با من است 
بخت و کام جاودانه با من است 
* * *
در این سرای بی‌کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشت پرملال ما، پرنده پر نمی‌زند
* * *
تا هستم ای رفیق، ندانی که کیستم 
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم 
* * *
امشب به غصۀ دل من گوش می‌کنی 
فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی 
* * *
ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا 
شراب نور به رگ‌های شب دوید، بیا
* * *
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 
تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست 
* * *
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی‌وفا! حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟
خب، حالا نوبتی هم که باشد نوبت ماست:
1. این هفت، هشت بیت همراه هفت، هشت بیت دیگر از این دست، تمام موجودی غزل پیش از انقلاب است، والاسلام.
2. بر فرض که بپذیریم که این هفت، هشت بیت ابیات بسیار زیبایی‌اند ــ البته من به شخصه هیچ گونه زیبایی خیره‌کننده‌ای در بیشتر آنها نمی‌بینم ــ و پیش از انقلاب تعداد این گونه «بیت‌ها» کم نیست، باز هم دعوا سر جای خودش باقی است؛ زیرا در اینجا بحث دربارۀ تک‌بیت‌ها و «مفردات» نیست، بلکه از مجموعه‌ای از ابیات به نام «غزل» صحبت می‌شود. به همین دلیل ساده، من و شما حق داریم پس از شاهدمثال‌های کمی که این آقایان از شاهکارهای غزل آن روزها ذکر می‌کنند؛ مانند اینکه
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست 
تا اشارات نظر، نامه‌رسان من و توست
از آنان بپرسیم که «خب، بعدش چی؟ لطفاً بقیه‌اش را هم بخوانید». اما آنها مطمئناً مِن‌مِن خواهند کرد و باقی‌اش را به خاطر نخواهند آورند؛ زیرا در حقیقت بقیه‌ای وجود ندارد تا اینکه باقی ابیات را از روی طوماری چنین ادامه دهیم:
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید 
همه‌جا زمزمۀ عشق نهان من و توست 
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست 
و «آنها» چه توجیهی برای ضعف این ابیات می‌توانند بیان کنند؟
3. ویژگی غزل‌های معروف آن سال‌ها همان «مطلع‌های» نسبتاً زیبایی است که بر ضعف تمام بیت‌های بعدی سرپوش می‌گذارد. همین که ما مخاطبان شعر کمتر غزلی از آن سال‌ها را به طور «کامل» در حافظه داریم، دلیل ساده و در عین حال محکمی بر نبود «محور عمودی» در این گونه اشعار است، در حالی که غزل امروز حتی گاهی از محور عمودی نیز فراتر می‌رود و برای نمونه در بسیاری از اشعار برخی غزل‌های بهمنی، فرید اصفهانی، علیرضا قزوه، ثابت محمودی، و ... نوعی «غزل روایی» مشاهده می‌شود.
با دل شکسته رفتم رو به مشرق تبسم 
ناگهان رسیدم اینجا، صبحتان بخیر مردم! 
دیشب از شما چه پنهان، دل زدم به کوی مستان 
گفتم: السلام یا می، گفتم السلام یا خم 
ساقی قدح‌به‌دستان، خنده زد به روی مستان 
یعنی اجر می پرستان پیش ما نمی‌شود گم 
عاشق و دراز دستی، مستی و سیاه مستی 
آدم و دوباره عصیان، آدم و دوباره گندم؟
عقل هیزم است هیزم؛ عشق، آتش است آتش   
آتش آورید آتش؛ هیزم آورید، هیزم(14)
«علیرضا قزوه»
یکی دیگر از نمونه‌ها، این غزل روایت‌گونه است که در حال و هوا و زبانی متفاوت با غزل پیش سروده شده است:
در گوشه‌ای از آسمان، ابری شبیه سایۀ من بود 
ابری که شاید مثل من، آمادۀ فریاد کردن بود 
من رهسپار قله و او راهی دره، تلاقی‌مان 
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود 
خسته نباشی، پاسخی پژواک‌سان از سنگ‌ها آمد، 
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود 
بنشین! نشستم، گپ زدیم! اما نه از حرفی که ما با ما بود 
او نیز مثل من، زبانش در بیان درد الکن بود 
او منتظر تا من بگویم، گفتنی‌های مگویم را 
من منتظر تا او بگوید، وقت اما، وقت رفتن بود 
گفتم که لب وا می‌کنم، با خویش گفتم، ولی بغضی 
با دست‌هایی آشنا، در من به کار قفل بستن بود 
او خیره بر من، من به او خیره؛ اجاق نیمه‌جان دیگر 
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود 
گفتم: خداحافظ، کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر 
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من 
با چوبدست شرمگینی، در مسیر بازگشتن بود 
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم، هزاران بار 
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود(15)
(محمدعلی بهمنی)
این غزل روایی هم فرم متفاوتی نسبت به دو غزل سابق دارد:
و آتش چنان سوخت بال و پرت را 
که حتی ندیدیم خاکسترت را 
به دنبال دفترچۀ خاطراتت 
دلم گشت هر گوشۀ سنگرت را
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحۀ دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی 
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را 
همان دستمالی که یک روز بستی 
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دستمالی که پولک‌نشان شد 
و پوشید اسرار چشم ترت را 
سحرگاه رفتن زدی با لطافت 
به پیشانی‌ام بوسۀ آخرت را
و با یک غم کهنه تنها نهادی 
مرا آخرین پارۀ پیکرت را 
و تا حال می‌سوزم از یاد روزی 
که تشییع کردم تن بی‌سرت را 
کجا می‌روی ای مسافر! درنگی 
ببر با خودت پارۀ دیگرت را (16)
(محمدکاظم کاظمی)
اما همان‌گونه که گفتم، غزل پریروز! غزل تک‌بیت‌ها و مشخصاً مطلع‌هاست؛ برای مثال می‌توان به این بیت آغازین غزلی از «پرویز خالقی»، که نسبتاً زیباست، اشاره کرد:
تو عطر تازۀ یاسی، رها به خانۀ من 
تو دست نرم بهاری در آشیانۀ من (17)
اما بلافاصله در بیت بعد، چه در «زبان» و چه «حس و حال» شاعر تمام رشته‌هایش را پنبه می‌کند. 
اصولاً در اینکه اوزان ضربی همیشه با نام مولوی همراه است و سرودن شعر در این وزن ها کمتر «من» سراینده را بر می‌تابد شکی نیست، اما با این همه شاعری که از خلاقیت بهره برده باشد در همین اوزان نیز توانایی‌ها و ویژگی‌های ذاتی خود را به نمایش می‌گذارد و خود را از اسارت وزن و سایۀ نام «مولوی» نجات می‌دهد. 
اکنون برای روشن‌تر شدن موضوع، به یکی از غزل‌های معروف سایه، که در وزن «مفتعلن مفتعلن، مفتعلن مفتعلن» سروده شده است، اشاره می‌کنم:
مژده بده مژده بده، یار پسندید مرا 
سایۀ او گشتم و او برد به خورشید مرا 
جان دل و دیده منم، گریۀ خندیده منم 
یار پسندیده منم، یار پسندیده مرا 
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز 
کان صنم قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا 
پرتو دیدار خوشش، تافته در دیدۀ من 
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا 
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او 
تاب نظرخواه و ببین کاینه تابید مرا 
گوهر گم بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهر خوب نظرش آمد و سنجید مرا 
هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ «لک الحمد» رسد از مه و ناهید مرا 
چون سر زلفش نکشم سر زهوای رخ او 
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا 
پرتو بی‌پیرهنم، جان رهاکرده تنم 
تا نشوم سایۀ خود، باز نبینید مرا (18)
از دو مصرع «شعر» این غزل که بگذریم: «آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا» و «پرتو بی‌پیرهنم، جان رهاکرده تنم» نمی‌دانم و چرا بعضی از شاعران گاهی «موقعیت زمانی»‌شان را فراموش می‌کنند. اگر «انا الحق» گفتن هنری بود، افتخارش نصیب منصور حلاج شد و رفت. اما امروز، آدم از شنیدن «بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا» کلی خمیازه‌اش می‌گیرد. اگر مولوی در قرن هفتم با بی‌پروایی مطلق فریاد می‌زد: «شمس من و خدای من»، او شعر گفته، اما حالا اگر یک نفر مثل ابتهاج پیدا شود و به جای «شمس» «زید» دیگری بگذارد، یک قران هم ارزش ندارد؛ چون «شمس من و خدای من»ها در جامعه هیچ گونه عکس‌العملی را برنمی‌انگیزد و... از اینها که بگذریم، وقتی شاعر در بیت دیگری می‌گوید:
کعبه منم، قبله منم: سوی من آرید نماز 
کان صنم قبله‌نما خم شد و بوسید مرا 
آدم دلش به حال مولوی می‌سوزد که الان از شنیدن این ابیات بی‌روح چه زجری می‌کشد؛ نخست اینکه «کعبه» همان «قبله» است و ذکر یکی از آنها کافی است و استاد ابتهاج حتماً می‌داند که در عالم شعر به این ضعف چه می‌گویند: «حشو قبیح»؛ دوم اینکه شما وقتی می‌گویید: «قبله منم»، دیگر جملۀ توضیحی «سوی من آرید نماز» کاملاً زاید و باز حشو است؛ زیرا هر مسلمانی جز به سوی قبله‌اش نماز نمی‌برد؛ سوم اینکه آیا صفت «قبله‌نما» برای «منم»، «ذم شبیه به مدح» از کار در نیامده است؟ چهارم اینکه آیا شاعر واقعاً مطمئن است که آن صنم قبله‌نما هنگام بوسیدن خم شده است؟ پنجم اینکه آیا این شعر است؟ 
شاعر در مصرع دیگری می‌فرماید: «آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او»؛ نخست اینکه تمام این هفت کلمه در این مصرع روی‌هم‌رفته، جز اغراقی کلیشه‌شده و تکراری، موضوع دیگری را بیان نمی‌کنند و شاعر یک مصرع را حرام کرده است که به مخاطبش این اطلاع را بدهد که رخ یارش ــ هرچند که این شعر به شکل عجیبی عرفانی است ــ مثل خورشید روشن است. اما در بیان همین کلیشه نیز دچار زیاده‌گویی و اشکال شده است؛ زیرا هنگامی که آینه پیش رخ یار ایشان مانند خورشید می‌شود، برای هر انسان عاقلی بسیار واضح است که آن رخ «روشن» بوده است نه «تاریک»؛ بنابراین صفت «روشن» برای رخ، حشو ناملیحی خواهد بود که صد البته در اشعار حضرت سایه از فرط فراوانی، امری بدیهی و معقول است. 
نمی‌دانم مراد دکتر شفعیی کدکنی از کلمۀ «شاهکار»، وقتی که در مقدمۀ کتاب آینه در آینه از اشعار ابتهاج به عنوان شاهکارهای او در غزل فارسی(19) یاد می‌کند، چه بوده است؟ به‌هرحال شوخی بامزه‌ای است. 
شعر ابتهاج جدا از آنکه از نظر حال و هوا و حسی کلی هیچ ارزشی در غزل معاصر ندارد، از نظر استحکام زبانی و آنچه به آموخته‌ها و تجربه‌های اکتسابی شاعر باز می‌گردد نیز طرف قیاس با حتی شعر شاعران کهن‌سرا اما موفقی مانند عماد «خراسانی» و «محمد قهرمان» نیست.
در ادامه برای نمونه به غزلی از یک شاعر امروز در وزنی نزدیک به وزن غزل سایه اشاره شده است تا تفاوت حال و هوا و نیز تفاوت زبانی اشعار را بتوان ساده‌تر مشاهده کرد:
این شفق است یا فلق؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده‌ام؟ جان دقایقم بگو
آینه در جواب من باز سکوت می‌کند 
باز مرا چه می‌شود؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته‌ام، طعنۀ ناشنیده را 
در همه حال خوب من، با تو موافقم بگو
پاک کن از حافظه‌ات شور غزل‌های مرا
شاعر مرده‌ام بخوان، گور علایقم بگو
با من کور و کر ولی، واژه به تصویر مکش 
منظره‌های عقل را، با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتم، اول ره گذاشتم 
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال می‌روم، یا به کمال می‌رسم
یکسره کن کار مرا، بگو که عاشقم، بگو( 20)
(محمدعلی بهمنی)
غزل بالا نیز در وزنی ضربی سروده شده است (مفتعلن مفاعیلن، مفتعلن مفاعیلن)، ولی با این‌ حال حداقل مزیت این غزل نسبت به شعر سایه، «زنده» بودنش است؛ یعنی با وجود آن سلطۀ سهمگینی که اوزان ضربی بر شاعر و خط دادن به او دارند، ما در بیشتر ابیات این غزل رد پا و حضور ملموس و «زندۀ» شاعر را آشکارا می‌بینیم و از همین روست که «حس» و تا حدود فراوانی «زبان» در این غزل همگام با «زمان» و امروز شاعر است. مقایسۀ بیشتر این غزل با شعر ابتهاج را با ذکر چند سطری از فروغ به خواننده وا می‌گذاریم:
«... حتی در قالب غزل هم، یک آدم امروزی، یک آدم صمیمی، یک آدم که حساسیتی به زندگی دارد و نمی‌خواهد به خودش دروغ بگوید، فقط به این خاطر که مدال شاعر بودن را به سینه‌اش بزند، فقط به این خاطر که می‌خواهد بسازد، خلق کند،- در قالب غزل هم می‌شود مسائلی را مطرح کرد، همین مسائل امروزی و یک شعر بسیار زیبایی ساخت».(21)
فروغ سی سال پیش دربارۀ ابتهاج گفته بود: «خیلی محدود است، دوره‌اش تمام شده».( 22)

پانوشت‌ها:

----------------------------------

9. محمدکاظم کاظمی، «نوگرایی در سطح»، اطلاعات، 1371، 10 دی. 
10. عمران صلاحی، گریه در آب، ص 51.
11. عمران صلاحی، ایستگاه بین راه، ص 136.
12. دو ـ با مانع (اشعار چاپ‌نشدۀ منوچهر نیستانی)، ص 47.
13. فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، ص 34.
14. اطلاعات، 8 مرداد 1370.
15. محمدعلی بهمنی، گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود، ص 49.
16. محمدکاظم کاظمی، روزنامه قدس، 4 مهر 1370.
17. پنجره‌های زندگانی (منتخب غزل پریروز!!)، ص 90.
18. آینه در آینه. 
19. مقدمه آینه در آینه، ص 7.
20- گاهی دلم برای خودم تنگ می شود/ ص 133
21 . پنجره‌های زندگانی (منتخب غزل پریروز!)، ص 90.

22. روشن‌تر از خاموشی (حرف‌های فروغ).

ادامه دارد...

محمد رمضانی فرخانی 




کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • تا جمهوری غزل‎؛ قسمت دوم
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.