موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
گفت‎وگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان

دو چشمت جنگل خاموشِ رازه

01 تیر 1392 20:53 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.8 با 5 رای
دو چشمت جنگل خاموشِ رازه



  
شايد هيچکس بهتر از مليحه کشاورز مرحوم محسن پزشکيان را نشناسد؛ کسي که سالهاست تنهايياش را در ميان انبوهي از شعرها و نقاشيها و نوارهاي پزشکيان، با خاطرههاي همسرش سهيم شدهاست و نگاهبان ميراث فرهنگي اوست. با اين همه بيشک مرور اين خاطرات فراموش ناشدني براي کسي چون او کار سادهاي نيست؛ و اين يعني بايد براي اين گفتوگو قدردان او باشيم.

بگذاريد گفت‎وگو  را  از ماجراي دستگيري و زنداني شدن آقاي پزشکيان شروع کنيم. چه شد که ساواک ايشان را دستگير کرد؟ 
پس از ازدواج ما در سال 53 مرحوم پزشکيان براي ادامه تحصيلش به تهران آمد. آن زمان سال سوم دانشگاه بود و بعد از تعطيلات فروردين، برگشت به تهران. پس از آن من در خود احساس تغييراتي کردم. به دکتر مراجعه کردم و متوجه شدم که باردارم. آن‎موقع مثل حالا وسايل ارتباطي نبود؛ تنها امکان موجود نامه بود. اين نامه هم تا مي‎رفت و برمي‎گشت 15ـ20 روز و حتي بيشتر طول مي‎‎کشيد. نامه‎ام بي‎جواب ماند. نامه دوم را نوشتم. مي‎دانستم که او فرد بي‎توجهي نيست. منزل برادرشان يک تلفن داشتند که من حتي دو بار به آن‎‎ها زنگ زدم. برادرش گفت که محسن به‎اندازه‎اي درگير کار و درس است که حتي فرصت ندارد زنگ بزند، ما به او اطلاع مي‎دهيم. برايم اصلا قابل قبول نبود. چند ماه گذشت و نگراني‎ام بيشتر شد. همه به اين فکر افتادند که دليل چي است؟ ناراحتي‎ام به‎حدي رسيد که يکي از برادرانم گفت نگران نباش، من مي‎روم و اين مسأله را روشن مي‎کنم. وقتي برگشت متوجه شديم به‎خاطر يک تئاتر، گروه‎شان را دستگير کرده‎اند. 
آن زمان معلم بودم. با توجه به شرايط سختي که داشتم، از نظر کاري اُفت کردم. نگراني در خانواده به‎حدي رسيد که قابل توصيف نيست. بعد از حدود 4 ماه يکي از برادرهايش تماس گرفت و گفت که سرانجام فهميده‎اند کجا زنداني شده و به من اجازه ملاقات دادند. 
برادرش به او اعتراض کرده بود که تو فکر نمي‎کني که زن داري؟ مي‎داني که الآن يک بچه در راه داري؟ در جواب برادرش گفته بود مي‎دانم که يک بچه در راه دارم، بچه‎ام هم دختر است و نام دخترم را هم نازنين مي‎گذارم. اين حرف او واقعا چيز بسيار عجيبي براي خانواده ما بود. حتي به برادرش گفته بود که من اين‎جا يک شعر لالايي براي دخترم گفته‎ام. اين شعر الآن ملکه ذهن من شده، زماني که مي‎خواهم نوه‎هايم را بخوابانم، همين شعر لالايي را زمزمه مي‎کنم. 
همين که ازش خبري داشتم و مي‎دانستم کجاست، خوب بود 20ـ25 روز مانده بود به زمان تولد بچه که باز هم برادرش به من پيغام داد که محسن را دارند آزاد مي‎کنند. خيلي خوشحال شديم. ايشان آزاد شد و به کازرون آمد. روحيه خوبي نداشت، اما خانواده خوشحال بودند. حال و هوايمان آن روز‎ها معجوني از اين احساس‎‎ها بود. 
بچه‎ متولد شد. همان‎طور که حدس زده بود دختر بود. اسمش را هم نازنين گذاشتيم. بعد از آن برگشت تهران و درسش را هم تمام کرد. در آن مدت خانواده او و خودم براي تحمل آن شرايط بسيار به من کمک کردند. 

بعد از آن ديگر به کازرون برنگشتند؟ 
نازنين يک سال و نيمش بود که ايشان درسش تمام شد و به کازرون برگشت. بلافاصله به‎عنوان سرباز در اداره اوقاف کازرون مشغول به‎کار شد. سربازي‎اش که تمام شد، بلافاصله استخدام آموزش و پرورش شد. از زندگي‎ام رضايت داشتم. دبير سه مدرسه کازرون شده بود؛ در دو هنرستان و يک دبيرستان تدريس مي‎کرد. در سال‎‎هاي 56 حدس‎‎هايي مي‎زد که انقلابي در کشور ما به وقوع خواهد پيوست. ما هم مثل همه همشهريان خود و همه ملت ايران، آماده چنين انقلابي شديم. سر و صدا‎ها بيشتر شده بود و پزشکيان هم فارغ از اين ماجرا‎ها نبود. حتي شعار‎هاي راهپيمايي‎‎هاي کازرون را شبانه مي‎ساخت و وقتي فردا مي‎رفتيم در سطح شهر، مي‎ديديم که ورد زبان مردم شده است؛ بي‎آن‎که کسي از اطرافيان بداند اين شعارها سروده اوست. 
از ماجراي ديدار حضرت امام بگوييد و حادثه‎اي که براي شما در جاده رخ داد. برخي‎‎ها به استناد آخرين شعري که از ايشان باقي مانده، معتقدند او به نوعي از اين اتفاق خبر داشته است. 
بعد از پيروزي انقلاب، مردم کاروان‎‎ها را هماهنگ مي‎کردند براي ديدار امام. يکي از آن‎‎ها هم کاروان ما فرهنگيان بود. هم من فرهنگي بودم، هم او. استقبال بي‎نظيري شد. همه نام‎نويسي کردند. همکارانم پيشنهاد دادند که حالا که همه ما اسم نوشته‎ايم، با اتوبوس برويم که با هم باشيم. پزشکيان که به خانه آمد گفت ترجيح مي‎دهد با ماشين خودش بيايد. پدر من هم گفت که دوست دارد بيايد پدر ايشان و يکي از برادر‎هاي من هم به ما اضافه شدند. قرار بود صبح جلوي آموزش و پرورش کازرون باشيم. آن زمان آموزش و پرورش کازرون در خيابان شريعتي بود. رفتيم آنجا، آن خيابان مالامال از مردمي بود که مشتاق اين ديدار بودند. اتوبوس‎‎ها و سواري‎‎هاي زياد ديده مي‎شد. مرد و زن و بچه، همه بودند. مي‎ديدم که همه مي‎گويند و مي‎خندند و از اين سفر مي‎گويند. تنها کسي که سکوت کرده بود پزشکيان بود. اصلا ميان مردم نمي‎رفت که ببيند مردم چه مي‎گويند. ساعت مقرر رسيد و حرکت کرديم. 
به شيراز که رسيديم، يک استراحت نيم‎ساعته کردند. بعد از آن کاروان حرکت کرد و نزديک غروب به شهرضا رسيديم. قرار بود شب را آنجا استراحت کنيم. ماشين‎‎ها به ترتيب پارک کردند. سلام و صلوات و جنب و جوشي ميان مردم بود. واقعا جو خيلي قشنگي بود. 
دوست داشتم که بروم پيش همکاران و دوستان خودم. هرجايي که مي‎رفتم تعقيبم مي‎کرد. ‎مثلا وقتي از يک پله مي‎رفتم بالا، مي‎ديدم تا پايين پله آمده. مي‎رفتم براي نماز، مي‎ديدم که در همان اطراف مي‎پلکد. هيچ حدسي نمي‎زدم. گفتم شايد چون جمعيت زياد است، مي‎خواهد گم و گور نشوم. صبح که براي وضو آمديم، انگشترش را درآورد. اولين‎باري بود که حلقه‎اش را بيرون مي‎آورد. گفت پيش تو باشد که گم نشود. گفتم که تو هميشه وضو مي‎گيري، چطور است که اين‎دفعه مي‎خواهي انگشترت را به من بدهي؟ بعد از نماز و صبحانه، ‎ کاروان باز با سلام و صلوات و سر و صدا حرکت کرد. نيم ساعت نگذشته بود که آن حادثه رخ داد. من اصلا ديگر چيزي در خاطر ندارم؛ تا زماني‎که به‎هوش آمدم و توانستم اطراف را ببينم کاروان به‎هم ‎خورده بود. البته خيلي‎‎ها رفته بودند، اما با نارحتي و گريه و زاري. اقوام نزديک و دوستانم مسافرت را تمام نکرده، برگشته بودند. نمي‎دانستم چه اتفاقي افتاده. اصلا نمي‎دانستم کجا هستم. متوجه نبودم که چرا اين‎جا هستم. هيچ حدسي نمي‎زدم... 

ممکن است آن لالايي را که به آن اشاره کرديد، برايمان بخوانيد؟ 
لالا کن نازنينِ نازنيم
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموش رازه
لالا کن شب درازه
تنت خسته‎ است لالا کن
دلت گنجشک پربسته است لالا کن 
تنت خسته است لالا کن
لالا کن بسترت سرده مي‎دونم
دلت درياچه درده مي‎دونم
بخواب سنگ صبور کوچيک من 
که دنيا 
همين‎جوري نمي‎گرده مي‎دونم 
چشِ گرگ بيابون، پسِ در انتظاره
ديگه طاقت ندارم لالا کن
مي‎رم گرگو   بگيرم 
چشاشو دربيارم 
لالا کن 
مي‎آم پيشت دوباره
اگه چنگال تيزش 
نکرد امشب تنم رو پاره‎پاره
لالا کن
چشِ گرگ بيابون 
پسِ در انتظاره
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموشِ رازه
لالا کن شب درازه
لالا کن شب درازه
هنوز هم اين لالايي را براي نوه‎هايم زمزمه مي‎کنم. آن‎‎ها هم به آن عادت کرده‎اند. نوه بزرگم که الآن ده ساله است، کنارم مي‎خوابد و مي‎گويد همان لالايي را که براي نازنين مي‎خواندي، برايم بخوان... 

هنگام ازدواج مي‎دانستيد که مرحوم پزشکيان شعر هم مي‎گويند؟ 
بله. به‎هرحال کسي که ذوقي داشته باشد، فکر مي‎کنم هميشه در وجودش هست. البته محسن يک حالتي داشت ـ نمي‎دانم چطوري بگويم ـ به هنرهايش اهميت نمي‎داد. بيشتر وقت‎‎ها که به اتاق کارش مي‎رفتم مي‎ديدم يک نقاشي با آن آبرنگ‎‎هاي مخصوص يا مقوا‎هاي مخصوص کشيده است، خيلي هم وقت رويش گذاشته بود، از وقت زندگي‎اش و ديد و بازديدهايش زده بود، ولي خيلي بهش اهميت نمي‎داد. يک‎بار ديدم که بعضي از نقاشي‎‎هايي را که کشيده، گذاشته گوشه اتاق. گفتم تو براي اين‎ها زحمت کشيدي، بيا با هم برويم لااقل اين‎ها را قاب بگيريم. يا مثلا شعر‎هاي کازروني‎اش. يک روز رفتم و ديدم که يک شعر جديد روي ميزش گذاشته، همان‎شب دوستانمان آمدند مهماني. گفتم محسن يک شعر جديد کازروني گفته و برايشان خواندم. بعد که رفتند گفت ديگر شعر‎هاي مرا در جمع نخوان؛ اصلا زيبنده نيست، تظاهر مي‎شود. گفتم اگر ناراحتي بنشين، زماني که من هم نباشم، اين دوازده غزل کازروني را بخوان و ضبط کن. بعد از آن‎ها هم ديگر غزلي نگفت، اين‎‎هايي هم که الان با صداي خودش باقي مانده با پافشاري من ضبط شد وگرنه اين‎ها هم باقي نمي‎ماند. اين غزل‎ها الآن ريخته مي‎شود روي سي‎دي و در شهر ما، بين دوستان دست‎به‎دست مي‎شود. 
زندگي ما خيلي کوتاه بود؛ 5 يا 6 سال. در اين مدت کم خاطرات زيادي نمي‎تواند باشد، ولي کم هم نبود. مسائل نگران‎کننده بيشتر بود تا خوشي. زندان بود، بعدش مشکلات اول زندگي بود، کمبود‎ها بود. بعد هم که يک‎مقدار مي‎خواست اوضاع روبه‎راه بشود، آن اتفاق افتاد ما هم راضي هستيم به رضاي خداوند. 

خود ايشان هيچ‎گاه براي چاپ شعرهاي‎شان اقدامي نکردند؟ 
دوست داشت، اما همين که مي‎رفت و به بن‎بست مي‎خورد ديگر تلاش نمي‎کرد. مي‎گفت زماني که در تهران دانشجو بودم، شعر‎هايي را که تا آن موقع داشتم برده بودم... 

کي دانشجو شدند؟ قبل از ازدواج با شما؟ 
بله. سال دوم دانشکده بود که ما عقد کرديم و اواخر سال سوم بود که ازدواج کرديم. وقتي در شهرضا آن اتفاق افتاد، من را به بيمارستان منتقل کردند. بعد‎ از آنکه از بيمارستان بيرون آمدم و به کازرون رفتم، روزي که دکتر مي‎خواست از شکستگي‎‎هاي بدنم عکس‎‎هايي بگيرد، متوجه ‎شد که يک بچه در راه دارم؛ بچه‎اي که من هيچ اطلاعي از آن نداشتم. لازم به گفتن نيست که در چه شرايطي آن بچه متولد شد. همه گفتند که مي‎خواهيم اسم اين بچه را نگين بگذاريم که مثل يک نگين انگشتري بين خانواده ما باشد و از آن نگهداري کنيم... 


از اين‎که در اين سال‎‎ها در کنار يک شاعر زندگي کرديد چه احساسي داشتيد؟ 

اتفاقا روحيه خود من هم يک‎مقدار به همين حالت متمايل بود. من هم به ادبيات و هنر خيلي علاقه داشتم، ولي هنرش را نداشتم. در خانه به او سخت نمي‎گرفتم. درست است که وقت براي اين چيز‎ها زياد مي‎گذاشت؛ اما حقيقتا براي خانواده کم نمي‎گذاشت. 
همان شبي که صبحش قرار مسافرت داشتيم، من 2 نيمه‎شب بيدار شدم. ديدم چراغ اتاقش روشن است و در اتاق هم بسته بود. همين که در را باز کردم، مثل آدمي که کار خلافي انجام مي‎دهد، وسايل روي ميزش را جمع و جور کرد. چراغ را خاموش کرد و از اتاق آمد بيرون که من وارد اتاق نشوم. من هم کنجکاو نشدم. گفتم مگر نمي‎خواهيم صبح ساعت 5 جلوي اداره باشيم؟ بعد از آن اتفاق وقتي که برادرهايش وارد خانه شدند تا شناسنامه‎ يا مدارک ديگر را بردارند، با اين شعر شهادت که روي ميزش بود روبه‎رو ‎شدند؛ شعري که در آن مي‎گويد که من کجا مي‎روم و چه اتفاقي مي‎افتد و ضربه به کجاي من وارد مي‎شود و در نجف آباد و اصفهان تشييع مي‎شوم و به چه شکلي من را به کازرون مي‎برند. انگار آدمي اين شعر را نوشته که در حالت نيمه‎خوابي و نيمه‎هشياري قراردارد؛ با خط خودش زمين تا آسمان فرق داشت. وقتي سال‎‎ها بعد اين خط را ديدم، گفتم فکر نمي‎کنم اين خط خودش باشد. نمي‎دانم در چه حالي اين را نوشته که به اين شکل است؟ 

مي‎شود بخش‎‎هايي از آن را بخوانيد؟ 
البته شعر خيلي طولاني‎اي است. يک بخشش را مي‎خوانم:
طوفان خشم فرومرده در درونم را ديدم 
که از گلوي اباذر مي‎وزيد و دست‎‎هاي علي را ديدم 
عاشقانه در شن‎‎هاي ام‎القري فرو رفته
مي‎نوشت کتاب باروري را
و مي‎کاشت بذر نمونه محمد را
بلال را ديدم، عريان
زير تازيانه دژخيمان
غلطان بر شن‎‎هاي سرخ
و حمزه را ديدم
بي‎زره به ميدان رفته
حسين را ديدم، آن قله سرافراز 
سر برکشيده از اقيانوس خون
و کشتي ر‎هايي را بر شط پرخروش شهادت
هر ذره از دلم، دهاني شد به فرياد 
اشهد ان لا اله الا الله 
اشهد ان محمداً رسول الله 
اشهد ان علياً ولي الله
در گير و دار خويش و خدا بودم 
که ناگهان قرچ قرچ خشک دنده‎هايم را 
در حال خردشدن در زير پاي اژد‎هاي آهن
در آسفالت قم شنيدم
و زير باران گرم و سرخ سرب در اصفهان تطهير يافتم
مشتي شدم درشت، در ميان ميليون‎‎ها مشت
در اصفهان، در شيراز، در کازرون
و قطره‎اي شدم از اقيانوس مردم، در مردم گُم
نهنگ آب شهادت شدم و با هزاران فرياد آميختم
در نجف‎آباد، در اصفهان، در کازرون
ما ايستاده‎ايم، بزن دژخيم
ما ايستاده‎ايم، بزن جلاد

برایمان کمی از روحيات و خصوصيات او بگویید؟
درباره روحيات و خصوصيات محسن، دوستانش چيز‎هايي را که بايد بگويند، گفته‎اند و اگر من بگويم، شايد تکراري باشد. 
محسن يک حالت خاصي داشت. خيلي متين و آرام بود. مي‎دانست که کجا چه حرفي زده بشود و کجا چه حرفي زده نشود. از هر دري حرف نمي‎زد. جايي که مي‎دانست مطلبي لازم است، بيان مي‎کرد. جايي که مي‎دانست ضرورتي ندارد ساکت بود و فقط مستمع بود. 
اگر بخواهم درباره کتاب «قصه‎‎هاي مردم کازرون» صحبت کنم که الآن 5ـ6 سال است به همت آقاي شيخ‎الحکمايي به چاپ رسيده است، به اندازه آن زماني که تا حالا صحبت کردم، طول خواهد کشيد. آن زمان وسيله‎اي در اختيارش نبود. يکي از دوستانش موتورسيکلت يا دوچرخه داشت. ايشان همراه با آن‎ دوستش و با يک ضبط کوچک، مي‎رفت و با چادرنشين‎‎هاي بيرون از شهر صحبت مي‎کرد. يا به خانه مادر يا پدر فلاني مي‎رفت. خيلي باحوصله پاي قصه‎‎هاي اين‎ها مي‎نشست و قصه‎هاي‎شان را گوش مي‎داد، ضبط مي‎کرد، مي‎آمد خانه و اين قصه‎‎ها را روي کاغذ پياده مي‎کرد. آن‎موقع برادرم مسئول کتابخانه کازرون بود. از برادرم خواست که برود آن‎جا آن‎ها را تايپ کند و چون استفاده از اموال دولتي محسوب مي‎شد، هزينه‎اش را هم مي‎پرداخت. يک کتاب ديگر هم از او راجع به آداب و رسوم و سنت‎‎هاي کازرون به تازگي چاپ شده است به نام «سنت‎‎هاي کازرون»‎ که فکر مي‎کنم مخصوصا در شهر خود ما استقبال خوبي از آن بشود. کتابي است درباره گويش‎ها، غذاها و بازي‎‎هاي بچه‎‎هاي کازرون

گفتگو از حسن حبيب‎زاده

دیگر مطالب پرونده:

مقدمۀ پرونده‌ای برای مرحوم محسن پزشکیان

مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان 

یادداشت شفاهی یوسفعلی میرشکاک دربارۀ مرحوم محسن پزشکیان 

ميزگرد نقد و بررسي مجموعه ‎شعر شش دفتر محسن پزشکيان در شهر كتاب 

گفت‎وگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان

یادداشت علی داودی به ياد شاعري که در جاده از ياد رفت 

خاطرۀ محمدعلی اینانلو از محسن پزشکیان

گفتگو با مصطفي رحماندوست از دوستان و همكلاسي‌هاي محسن پزشكيان 

انتشار طرح‌هایی از محسن پزشکیان برای اولین‌بار

قلم‎مويه‎اي از محمد تمدن در سوگ محسن پزشکيان

خاطره‌خوانی فرامرز طالبی از روزهای صحنه و نمایش محسن پزشکیان

غزلی از مرحوم نصرالله مردانی، تقدیم به مرحوم محسن پزشکیان 

محسن پزشکيان به روايت دوست و هم‎کلاسي‎‎‌اش محمدعلی شاکری یکتا

یادداشت شفاهی دکتر محمدرضا ترکی دربارۀ محسن پزشکیان

مقدمۀ سیدعلی میرافضلی بر کتاب «شش دفتر» 

مقدمۀ عمادالدین شیخ­الحکمایی بر کتاب «شش دفتر» 

شعری از محدعلی شاکری یکتا، به یاد محسن پزشکیان و نازنینش

اهدای جایزه «صبح بنارس» به همسر مرحوم پزشکیان 

 


کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • دو چشمت جنگل خاموشِ رازه
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.