موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب
Menu
داستان کوتاهی از علی شاه علی

آدم‌های پشت مه

27 فروردین 1393 04:17 | 0 نظر
Article Rating | امتیاز: 4.25 با 8 رای
آدم‌های پشت مه

شهرستان ادب: داستان پیش رو داستان کوتاهی است از نویسنده توانای سرزمینمان آقای علی شاه علی. گفتنی است این داستان به تازگی در حلقه داستان شهرستان ادب مورد نقد و بررسی قرار گرفت.

آدم‌های پشت مه

گوینده‌ی رادیو، احتمال کاهش ناگهانی دمای هوا در بیست و چهار ساعت آینده را بسیار زیاد می‌دانست. مسافرها، بیرون را نگاه می‌کردند. شیشه‌های یک سمت اتوبوس را بخار غلیظی گرفته بود. لامپ‌ها و تابلوهای رنگی، به لکه‌های محوی شبیه شده بودند که در تمام شیشه، پخش شده بود. از شیشه‌های طرف دیگر، دیواره‌های بلند پل، دیده می‌شد. دیوارهای خاکستری بتونی.
مرد میانسالی با پالتوی بلند خاکستری، میان ردیف صندلی‌ها ایستاده بود. به بغل‌دستی‌اش گفت: 
- اگه هوا سردتر بشه، دیگه همه چی تمومه.
- آره! فقط همین یکی مونده بود.
رادیو داشت از بسته شدن جاده‌ها، قطع شدن ارتباط‌های مخابراتی و شبکه گاز رسانی می‌گفت. چند لحظه که گذشت، بعد از یک صدای پارازیت، رادیو خفه شد. مسافرها ساکت بودند و فقط از شیشه‌های مه آلود، بیرون را نگاه می‌کردند. پیرمردی از ردیف‌های کنار، یک سرفه خشک کرد. دستمالش را از جیبش درآورد و به صورتش مالید. چند دقیقه‌ای می‌شد که پشت ترافیک مانده بودند. پشت سری‌ها مدام بوق می‌زدند.
آدم‌های بیرون، شبیه سایه‌های ارواح در یک غروب یخ زده، آرام و مرموز به این طرف و آن طرف می‌رفتند. مرد جوانی، کتاب را از روی پاهایش برداشت. آن را بست و توی کیفش گذاشت. انگشتش را روی شیشه کشید. رد مرطوبی به جا ماند. اول یک منحنی؛ شبیه یک موج. بعد خیلی سریع، چند خط در هم کشید. مثل یک امضای کوچک. بغل‌دستی‌اش داشت نگاهش می‌کرد. چند بسته نان ساندویچ، روی پایش گذاشته بود. نان‌ها توی نایلون، عرق کرده بودند. مرد جوان، امضای دیگری زد. بزرگ‌تر و واضح تر. قطره‌های آب، از انتهای خطوط، به پایین غلتیدند.
مرد میان‌سال، میله را گرفته بود و داشت او را نگاه می‌کرد. جوان، نیم‌خیز شد. دستش را جلوتر کشید و جایی که هنوز فقط بخار بود، یک امضای دیگر زد.
مرد میان‌سال گفت: این یکی بهتر شد!
جوان نگاهش کرد. دستش را کشید و بالای همه امضاها، یکی دیگر زد.
ـ خوبه! فقط اون آخرش، خیلی کش اومده.
جوان میله کنار دستش را گرفت و ایستاد. گوشه سمت راست شیشه، یک امضای دیگر کشید.
مرد میان‌سال گفت: چرا فقط شیشه‌های این طرفی بخار دارن؟
پیرمرد پایین پایش را نگاه کرد و گفت: بخاری های اون طرف خاموشه. معلومه.
مرد میان‌سال چند لحظه شیشه را نگاه کرد. سرش را کج کرده بود. دستش را از میله ول کرد و ایستاد نزدیک شیشه. چند خط تو در تو کشید و نگاهش کرد. مردی از آن طرف، پوزخند زد. صندلی های جلویی برگشته بودند و نگاهشان می‌کردند.
یک امضای دیگر زد:
ـ ببین! دمش باید تا اینجا بیاد. تا همین جا بسه. بیشتر باشه، بی ریختش می‌کنه.
جوان یکی دیگر زد.
پیرمرد، سینه اش را صاف کرد و گفت: امضا، نشون دهنده‌ی افکار و احساسات هر آدمه. نمی شه به کسی یادش داد.
جوان، دستش را به میله بالای سرش گرفت. داشت به حرفهای مرد میان‌سال گوش می‌داد:
ـ امضاهایی با خطوط شکسته، مربوط به آدم‌های قانونمنده. آدم‌های منطقی و دارای چارچوب.
مرد جوانی که عینک بزرگی داشت، دستش را برد سمت شیشه کنار دستش و یک امضای کوچک زد. پیرمرد نگاهش می‌کرد. گفت:
ـ بیا روی همین شیشه بزن! همین شیشه بزرگه. ما که فعلاً توی این ترافیک گیر کردیم.
جوان عینکی روی صندلی عقبی نشسته بود. نیم‌خیز شد و دستش را دراز کرد. لابه لای امضاهای قبلی، یک امضای کوچک زد. نفس عمیقی کشید و نشست.
پیرمرد خندید و گفت: بهت نمی خوره این امضات باشه. خیلی قشنگه!
مرد میان‌سال گفت: امضای این آقا رو ببین! نمونه یک امضای رمانتیکه. سرشار از خطوط موزون و نرم.
جوان داشت گوش می‌کرد. از شیشه فاصله گرفته بودند و ایستاده بودند بین ردیف صندلی ها. پیرمرد، آمده بود و خودش را به شیشه رسانده بود. عینکش را از جیب داخلی کتش درآورد و به چشم زد. کش فرسوده ای، دو دسته عینک را از پشت سرش، به هم وصل کرده بود. یک دستش را گرفت به لبه پنجره. با دست دیگر، دنبال فضای خالی می‌گشت. بالای سرش یک جای خالی پیدا کرد. اول یک طرح کلی از امضا را توی هوا پیاده کرد. بعد دستش را گذاشت روی شیشه و آرام امضا زد. دستش لرزیده بود. خودش نگاهی به آن انداخت. بدون آن که برگردد، یکی دیگر کنار قبلی کشید. دستش را آورد پایین. لبخندی زد و نشست روی صندلی اش:
ـ قدیما بهتر می‌زدم. کارم همین بود. معلم بودم. 
جوان، گوشه پایینی شیشه، یک فضای کوچک پیدا کرد. با حرکتی سریع، یک امضا کشید. بغل‌دستی‌اش، نان های ساندویچ را روی صندلی گذاشت و بلند شد. دستش را به میله گرفت و خودش را بالا کشید. در یک فضای دست نخورده، دو حرف انگلیسی بزرگ کشید و بعد دورشان یک دایره درست کرد. هنوز خودش را به میله گرفته بود.
مرد میان‌سال گفت: خوبه جوون! فقط یه کم حروفت رو کج بنویس. قشنگ تره. این جوری.
دستش را به زحمت کشید و برد روی امضای او. حروف جدید را روی همان قبلی‌ها نوشت. جوان ساندویچی، اخم کرد و یک امضای دیگر زد و میله را رها کرد و نشست.
اتوبوس آرام آرام راه افتاده بود. مرد جوان و میان‌سال، همان وسط ایستاده بودند. پیرمرد هر چند لحظه یک بار برمی گشت و شیشه را نگاه می‌کرد. از امضای خودش که آن بالا بود، داشت آب می‌چکید.
به ایستگاه رسیدند. کسی پیاده نشد. مردی دست پسر بچه اش را گرفته بود. آمد و ایستاد کنار مرد میان‌سال. پایین پالتوی مرد خیس شده بود. پسربچه، کاپشن قرمز رنگی تنش کرده بود. گونه هایش سرخ بود. مسیر دید او فقط صندلی بود با آدم‌های بزرگی که ساکت و سنگین، نشسته بودند. پدر، چترش را بسته بود و آرام تکانش می‌داد.
مرد جوان، شیشه را نگاه کرد و کنار دستش، یک خط کوچک کشید. بعد کنارش یک خط منحنی دار کشید. مرد میان‌سال گفت: چه تاثیری در تو ایجاد می‌کنن؟
جوان فقط داشت نگاهشان می‌کرد.
پسربچه گفت: بابا اینا چی ان؟ اینا که روی شیشه ان!
پدر، مسیر دید او را نگاه کرد: کجا؟
پسربچه، انگشت اشاره‌ی کوچکش را به سمت شیشه گرفت. دستکش پشمی قرمزرنگی دستش کرده بودند.
ـ آها. اونا امضا هستن!
ـ یعنی چی؟ اینا که نقاشی ان!
ـ آره عزیزم. امضا هم یه نوع نقاشیه.
ـ اینا رو کی کشیده؟
ـ نمی دونم! فکر کنم مسافرا! آره! فکر کنم مسافرا اونا رو کشیده ن!
پیرمرد، برگشته بود و پسربچه را نگاه می‌کرد. قد پسربچه تا صندلی پیرمرد هم نمی رسید.
ـ بغلش کن، اونم یکی بکشه!
پسربچه هاج و واج مانده بود.
پدر گفت: میخوای بکشی؟
پسربچه دهانش باز مانده بود. سرش را آورد پایین.
پیرمرد گفت: چترتو بده به من! راحت بغلش کن.
مرد میان‌سال و جوان، کنار ایستادند. اتوبوس یک تکان خورد. به ایستگاه جدید رسیده بودند. پسربچه انگشتش را گذاشت روی شیشه. دستکش قرمزش را آرام مالید به شیشه:
ـ بابایی، چه سرده!
ـ آره! زود امضاتو بزن! یه موقع می‌افتیم!
ـ چی بکشم؟ هر چی دلم خواست؟
پیرمرد گفت: آره پسرم! هر چی دلت خواست. می‌بینی؟ همه ما امضا زدیم. هر کس هر چی خواسته کشیده! اون یکی مال منه. نگاش کن! اون بالای بالا!
دو مسافر جدید از همان جلوی در، داشتند پسربچه را نگاه می‌کردند و شیشه‌ی پر از امضا را.
پسربچه یک نگاه سریع به همه امضاها انداخت.
ـ اینا هیچ کدوم قشنگ نیستن. خودم بهتر می‌کشم.
دستش را برد سمت شیشه. یک دایره کوچک کشید. اول و آخر دایره، روی همدیگر جفت نشد. اما او توجهی نکرد. بعد یک خط مستقیم تا پایین برد. از دو طرفش چند خط به چپ و راست کشید.
پدر گفت: موهاش رو هم بکش!
ـ صبر کن! میخوام واسش کلاه پشمی بکشم! دیگه سردش نمیشه!
ـ کاپشن نمی خواد؟
ـ خب میخوام یه کم هم سردش باشه!
پدر، بچه را گذاشت پایین. مرد جوان کیفش را از روی صندلی برداشت. صندلی خالی شد. پدر و پسربچه همان جا نشستند. پیرمرد گفت: پسرم این کیه کشیدی؟
ـ نمی دونم.

مسافرهای جدید آمدند نزدیک. دو جوان با بارانی باغبان های شهرداری. یکدست سبز و چروک با چکمه های بلند و گِلی. داشتند شیشه را ورانداز می‌کردند. امضاهای جدید، پررنگ تر بودند و قبلی‌ها داشتند پاک می‌شدند. چند صندلی خالی شده بود. اما آنها سر پا ایستاده بودند. یکی شان پرسید: میشه ما هم بزنیم؟
پسربچه از همان جا که روی پای پدرش نشسته بود، انگشتش را برده بود سمت شیشه و خطوط کوچکی را می‌کشید. فقط نگاهشان کرد. پدرش گفت: بفرمایید! خواهش می‌کنم!
هم قد و هم شکل بودند. نگاهی به همدیگر انداختند. یکی شان دستکش چرمی اش را از دستش درآورد و دستش را دراز کرد به سمت شیشه. همه داشتند نگاهش می‌کردند. برگشت و دوستش را نگاه کرد. خنده اش گرفت.
ـ بزن دیگه! یه امضا میخوای بزنی!
دوباره چرخید سمت شیشه. دستش را با یک حرکت سریع کشید روی شیشه. و زیرش تاریخ زد.
پیرمرد برگشته بود عقب و داشت نگاهشان می‌کرد.
باغبان بعدی جلو رفت. بارانی بلندش می‌مالید به کاپشن قرمز بچه. داشت دست دست می‌کرد که کجا امضا بزند. پیرمرد گفت: یه جای خالی واسه خودت پیدا کن! روی قبلی‌ها نزنی!
باغبان گفت: جا نیست دیگه! همه ش پره!
پیرمرد گفت: خب پس بقیه رو خراب نکن! برو روی اون یکی شیشه بزن! اون جلویی.
ـ میخوام همین جا بزنم، کنار بقیه! این قبلی‌ها دیگه داره پاک میشه!
دستش را بالا برد. چند خط تو در تو کشید. بعد یک قوس بزرگ کشید. امضایش رفته بود روی قبلی ها.
ـ مگه آزار داری پسر؟ این همه شیشه! ما هم آدمیم نشستیم اینجا. اصلاً تو امضا واسه چی ته؟ میخوای درختا رو امضا بزنی یا چمنا رو؟
پیرمرد روی صندلی اش نیم‌خیز شده بود.
باغبان آمده بود کنار دوستش و داشت شیشه را نگاه می‌کرد. پیرمرد هنوز زیر لب غر می‌زد.
اتوبوس آرام ایستاد. پیرمرد از جایش بلند شد. پسربچه و پدرش هم بلند شدند و پشت سر پیرمرد پیاده شدند. پیرمرد توی ایستگاه مانده بود. آمد کنار شیشه. بالای شیشه را نگاه می‌کرد. قطره‌های آب، از امضایش می‌چکید و قسمت پایینی اش پف کرده بود. داشت پاک می‌شد. باغبان‌ها نگاهش می‌کردند. اتوبوس حرکت کرد. پیرمرد یکی یکی از پشت امضاها رد شد. دست آخر، صندلی های ته اتوبوس، نگذاشتند دیگر دیده شود. باغبانها روی صندلی های ردیف آخر نشستند. مرد میان‌سال و مرد جوان، جلوتر رفته بودند. ایستاده بودند وسط راهرو و میله را محکم گرفته بودند. دیگر شیشه را نگاه نمی کردند. حرف های مرد میان‌سال به جای دیگری رسیده بود. پیرمردی با لباس های کهنه مانده بود وسط راهرو. آمد و نشست روی صندلی. خودش را پیچیده بود لای کاپشن سرمه ای رنگی که لکه‌های روشنی رویش افتاده بود. کلاه پشمی سیاهش را که جلوی چشم هایش آمده بودند، بالاتر کشید و چسبید به شیشه. شیشه را مه گرفته بود. چیزی از بیرون پیدا نبود. لکه‌ها چتری دستشان گرفته بودند و این طرف و آن طرف می‌دویدند. هوا تاریک تر شده بود. نور قرمز چراغ ماشین ها، پخش می‌شد روی بخار شیشه. با آستین کاپشنش، چند بار کشید روی شیشه. بخشی از خیابان پیدا شد. آدم‌های پشت مه، دیگر دیده می‌شدند. یک بار هم آستینش را کشید به پایین شیشه. ماشین های توی خیابان واضح دیده می‌شدند. حتی پلاک هایشان را هم می‌شد خواند.
ـ اِااااا؟ چه کار می‌کنی عمو؟
پیرمرد برگشت و نگاهشان کرد. پوست صورتش پر از چروک بود. باغبان‌ها نیم‌خیز شده بودند روی صندلی. پیرمرد برگشت سمت شیشه.
ـ اونا صاحاب داشتن. می‌فهمی؟
مرد میان‌سال و مرد جوان، از همان جا داشتند نگاهشان می‌کردند.
پیرمرد بیرون را تماشا می‌کرد.
ـ این یارو اصلا انگار زبون ما رو نمی فهمه!
باغبان کناری گفت: حالا عیب نداره! خودشون داشتن کم کم پاک می‌شدن!
ـ یعنی چی «عیب نداره»؟ امضای تو که اون طرف نشسته و حالاحالاها هم پاک نمیشه. مال من بدبخت پاک شده!

ایستگاه بعد، باغبان‌ها پیاده شدند. چند لحظه از پشت شیشه، پیرمرد را نگاه کردند. پیرمرد ساکت نشسته بود و آدم‌های توی ایستگاه را نگاه می‌کرد. اتوبوس راه افتاد. بیشتر صندلی‌ها خالی بود. مرد میان‌سال و مرد جوان هم پیاده شده بودند. پیرمرد خودش را جمع تر کرد. کلاهش را پایین تر کشید. دکمه یقه اش را که باز شده بود، با هر دو دستش بست. شیشه را نگاه کرد. هیچ چیز ندید. بالای شیشه که هنوز بخار داشت، چند خط تو در تو دید. و یک آدمک که کج ایستاده بود. دستش به بالای شیشه نمی رسید. همان طور که نشسته بود، سرش را کج کرد سمت شیشه. با دهانش، شیشه را «هـ...ـا» کرد. بخار کمرنگی روی شیشه نشست. دوباره «هـ...ـا» کرد. این بار با صدای بیشتر. بخاری روی شیشه نشست. دستش را از آستینش بیرون آورد و با انگشت، روی شیشه یک خط کشید. نگاهی به دور و بر کرد. هیچ کس او را نمی دید. یک خط دیگر کشید. و یک خط دیگر. دست آخر همه را خط زد و با آستینش شیشه را پاک کرد. سرش را سمت خیابان چرخاند. آدم‌های زیادی دیده نمی شد. مغازه‌ها هم تمام شده بود. فقط دیوار بود و دیوار. آسمان به قرمزی می‌زد. بالای شیشه، خطوط درهم ریخته، دیگر داشتند محو می‌شدند. اما آدمک هنوز تازه بود . کج ایستاده بود و دست هایش را دو طرفش گرفته بود. با چیزی شبیه یک کلاه روی سرش.



کانال شهرستان ادب در پیام رسان ایتا کانال بله شهرستان ادب کانال تلگرام شهرستان ادب
تصاویر پیوست
  • آدم‌های پشت مه
امتیاز دهید:
نظرات

Website

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.