شهرستان ادب: در عالم شاعری کم پیش میآید که پدر و پسری هر دو شاعر باشند، آنهم چیرهدست و بلندمرتبه، آن هم بهگونهای که شهرت و اقتدار ادبی یکی از آن دو، دیگری را از از یاد مردم و از صفحهی ادبیات محو نکند. جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی شاعر بزرگ قرن ششم و فرزندش کمالالدین اسماعیل از معدود استثناهای این قاعدهاند.
یکی از شعرهای زیبا و ماندنیِ جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی، ترکیببند او در ستایش حضرت ختمیمرتبت محمد مصطفی (صل الله علیه و آله و سلم) است. با تبریک عیدِ مبعث پیامبرِ بزرگوارِ اسلام، شما را به بازخوانی این شعر زیبا دعوت میکنیم.
ای از برِ سِدره شاهراهت
وی قبّهی عرش تکیهگاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشهی کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
ای چرخ کبود، ژنده دلقی
در گردن پیرِ خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طرّهی پرچم سیاهت
جبریل، مقیم آستانت
افلاک، حریم بارگاهت
چرخ ارچه رفیع، خاکِ پایت
عقل ارچه بزرگ، طفلِ راهت
خوردهاست خدا ز روی تعظیم
سوگند به روی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد
ای نام تو دستگیر آدم
وی خلق تو پایمرد عالم
فرّاشِ درت، کلیم عمران
چاووشِ رهت، مسیح مریم
از نام محمّدیت، میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اَقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرّف
وز حرمتت آدمی مکرّم
از امر مبارک تو رفته
هم بر سر حِرفتِ خود آدم
تا بود به وقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نایافته عزّ التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین، نوالهای ز جودت
افلاک، طُفیلیِ وجودت
ای مسند تو ورای افلاک
صدر تو و خاک توده؟ حاشاک
هرچ آن سمت حدوث دارد
در دیدهی همّت تو، خاشاک
طغرای جلال تو «لعمرک»
منشور ولایت تو «لولاک»
نُه حقّه و هفت مهره پیشت
دست تو و دامن تو زان پاک
در راه تو زخم، محض مرهم
بر یاد تو زهر، عین تریاک
در عهد نبوّت تو آدم
پوشیده هنوز خرقهی خاک
تو کرده اشارت از سر انگشت
مَه قُرطهی پرنیان زده چاک
نقش صفحات رایت تو
لولاک لما خلقت الافلاک
خواب تو «ولا یَنامُ قلبی»
خوان تو «اَبیتُ عِندَ رَبّی»
ای آرزوی قَدَر لقایت
وی قبلهی آسمان سرایت
در عالم نطق، هیچ ناطق
ناگفته سزای تو ثنایت
هرجای که خواجهای، غلامت
هرجای که خسروی، گدایت
هم تابش اختران ز رویت
هم جنبش آسمان برایت
جانداروی عاشقان حدیثت
قفل دل گمرهان دعایت
اندوختهی سپهر و انجم
برنامده ده یک عطایت
بر شهپر جبرئیل نِه، زین
تا لاف زند ز کبریایت
بر دیدهی آسمان قدم نِه
تا سرمه کشد ز خاک پایت
ای کرده بهزیر پای کونین
بگذشته ز حد قاب قوسین
ای حجرهی دل به تو منوّر
وی عالم جان ز تو معطّر
ای شخص تو عصمت مجسّم
وای ذات تو رحمت مصوّر
بی یاد تو ذکرها مزوَّر
بی نام تو وِردها مبتَّر
خاک تو نهال شاخ طوبی
دست تو زهاب آب کوثر
ای از نفس نسیم خلقت
نُه گوی فلک چو گوی عنبر
از «یَعصِمکَ الله» اینت جوشن
وز «یغفرک الله» آنت مغفر
تو ایمنی از حدوث، گو باش
عالم همه خشک یا همه تر
تو فارغی از وجود، گو شو
بطحا همه سنگ یا همه زر
طاووس ملائکه بَریدت
سرخیل مقرّبان مُریدت
ای شرع تو چیره چون به شب روز
وی خیل تو بر ستاره پیروز
ای عقلِ گرهگشای معنی
در حلقهی درس تو نوآموز
ای تیغ تو کفر را کفنباف
نعلین تو عرش را کُلَهدوز
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز
از موی تو رنگ، کسوت شب
وز روی تو نور، چهرهی روز
حلم تو شگرف دوزخآشام
خشم تو عظیم آسمانسوز
ماه سر خیمهی جلالت
در عالم عِلْوْ مجلسافروز
بنموده نشان روی فردا
آیینهی معجز تو امروز
ای گفته صحیح و کرده تصریح
در دست تو سنگریزه تسبیح
هر آدمیای که او ثنا گفت
هرچ آن نه ثنای تو، خطا گفت
خود خاطر شاعری چه سنجد؟
نعت تو سزای تو خدا گفت
گرچه نه سزای حضرت توست
بپذیر هر آنچه این گدا گفت
هر چند فضول گوی مردی است
آخر نه ثنای مصطفی گفت؟!
در عمر هر آنچه گفت یا کرد
نادانی کرد و ناسزا گفت
زان گفته و کرده گر بپرسند
کز بهر چه کرد یا چرا گفت؟
این خواهد بود عُدّت او
کفارهی هر چه کرد یا گفت
تو محو کن از جریدهی او
هر هرزه که از سر هوا گفت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت